Mohammad Reza Lotfi Mirza Abdollah’s Music School di Nosrat Panahi Nejad
Mohammad Reza Lotfi
(7 gennaio 1947- maggio 2014)
Incoraggiato dal suo fratello maggiore, ha imparato a suonare il Tar e ha mostrato il suo talento vincendo il primo premio Giovani Musicisti Festival dell’Iran nel 1964. L’anno successivo, ha iniziato i suoi studi presso il Conservatorio Nazionale di Musica persiana a Teheran frequetando presso i maestri come Habibollah Salehi e Ali Akbar Shahnazi [….]. Il suo approccio innovativo che unisce musica classico con elementi musicali popolari, sia in termini di modalità musicale che tecnica di esecuzione, ha iniettato nuova vitalità in una tradizione molto antica. La sua creatività originale e la qualità emozionale profonda del suo modo di suonare hanno fatto di lui il padre di una nuova estetica nella musica persiana. (Wikipedia)
Mirza Abdollah
میرزا عبدالله فراهانی (۱۲۲۲،- ۱۲۹۷)، استاد برجستهٔ موسیقی ایرانی و نوازندهٔ سرشناس سهتار و تار بود. او از چهرههای تأثیرگذار در موسیقی ایرانی بود و ردیف موسیقی ایرانی را به نظم درآورد. میرزا عبدالله، فرزند آقاعلیاکبر خان فراهانی، نوازندهٔ تار دوران ناصرالدینشاه و پدر احمد عبادی نوازندهٔ بزرگ سهتار بود
Mirsa Abdollah Farahani (1843- 1918) war ein berühmter Tar- und Setarspieler * und ein herausragender Meister der iranischen Musik, die von ihm stark geprägt worden ist. Er verfasste sein Radif*. Sein Vater Agha Aliakbar Khan Farahani war Tarspieler am Hofe des Königs Nassereddinschah Ghadjar. Sein Sohn war der berühmte Setarspieler Ahmad Ebadi.
M0hammad Reza Lotfi Mirza Abdollah’s Music School
di
Nosrat Panahi Nejad
*****
محمد رضا لطفی، مکتب خانه میرزا عبدالله
از
نصرت پناهی نژاد
:مشخصات فیلم
تیتر فیلم: محمد رضا لطفی، مکتب خانه میرزا عبدالله
از: نصرت پناهی نژاد
فیلم برداری و صدا و مونتاژ: نصرت پناهی نژاد
مدت: 62 دقیقه
تهیه کننده: لونیزا مازایی – نصرت پناهی نژاد
سال تهیه: خرداد 1392 تهران
Mohammad Reza Lotfi Mirza Abdollah Musikschule
von Nosrat Panahi Nejad
Der Film
Titel: Mohammad Reza Lotfi, Mirza Abdollah Musikschule
Von: Nosrat Panahi Nejad
Kamera, Ton, Schnitt: Nosrat Panahi Nejad
Dauer: 62 Minuten
Produktion: Luisa Mazzei, Nosrat Panahi Nejad
Aufnahmejahr: Frühling 2013 in Teheran
مدخل
.این گفت وشنود در واقع دیالوگی میان این جانب و استاد لطفی به خاطر اجرای یک فیلم مُستند راجع به زندگی هنری او و مکتب خانه میرزا عبدالله در تهران و در ماه خرداد 1392 انجام شد دقیقا یک سال قبل از خاموشی او
استاد مرا خوب نمی شناخت و بدین رو نخستین تماس با وی از طریق دوست مشترک ما بهزاد یاحقی انچام شد. پس از اندکی گفت و گو در چند و چون کار و آگاه شدن به قصود من که فقط به حفظ و جمع آوری خاطرات و نقطه نظر های او در باره موسیقی و تعلیم و تدریس اصولی آن معطوف بود ، پذیرفت تا کار انجام شود. و در این راه با صمیمیت و باز دلی مرا همراه و هم کوش بود. و تمام امکانات و آزادی حرکت در مکتب خانه را برایم مهیا نمود. . در کنار او همکاران و شاگردانش
این کند و کاو بصری و صوتی من در “صوت خانه او” مکتب خانه حدودا یک هفته طول کشید. در طول این مدت استاد لطفی خارج از انجام آموزش های مختلف با آلات موسیقی متعدد برای شاگردان، دو گفت و گو با این جانب انجام داد. یکی در درون کار گاه ساز
و دیگری در سالن ورودی مکتب خانه و دقیقا در آخرین روز فیلم برداری و در زیر تصویری از میرزا عبدالله انجام شد
در مصاحبه اول که در ساعت هفت صبح و قبل از شروع تدریس استاد انجام گر فت، ایشان برخی از سوال های مرا که ماهیتی بیوگرافیک و لاجرم به تطّور او در موسیقی ارتباط می یافت پاسخ داد
ابتدا از کودکی در شهر گرگان خاطره آوری و آرام آرام ، با رشد سنّی و از عازم شدن به تهران برای تکامل شناخت خود از موسیقی، حکایت کرد
یگانه موردی که مُدام در تمام این روند خود آموزی به گونه ای وسوسه وار حضور داشت واز ورای روایت او درک می شد، تما یل ایشان در داشتن یک استاد خوب وقادر برای آموزش تار و یاد گیری نُت موسیقی به گونه ای علمی بود
این دغدغه تا زمانی که در هنرستان مو سیقی شبانه ثبت نام می کند و بعد دوره سربازی و دخول به دانشکده هنرهای زیبا در تهران را دنبال می نماید هم چنان ادامه دارد
در مصاحبه دوم، که در سالن ورودی مکتب خانه و در زیر تصویری از میرزا عبدالله انجام گرفته ، بر عکس تمام حواّس و ذهن او دقیقا بر روی بنیاد مکتب خانه و فعالیت های فرهنگی مکتب خانه مانند انتشارات کتاب وبو لتن های موسیقی وتشکیل مچدد گروه شیدا با نوازنده گان جوان و ابداع گروه بانوان شیدا وگروه بازسازی شیدا برنامه ریزی و هما هنگی آنها تمرکز یافت . ناگفته نماند که قسمت سوم این فیلم مُستند چه از نقطه نظر بصری و چه ازنقطه نظر صوتی بر روی چگونگی روند آموزشی و در نتیجه پی کردن کلاس های درس استاد در مدت سه روز انجام شده. به یاد می آورم که آنروزها در طول فیلم برداری هر دری از کلاسی را که باز می کردم از آن اصوات زیبای موسیقی برون می شد. نغمه ها و صوت ها بسان بوی خوش روح و مشام را در ارتباط با شعری صوتی و سیّال قرار می دادند. واین به صراحت نخستین تجربه من در لمس ساخت و شکل دادن به صوت به گو نه ای بصری وعملی در یک آن می بود
.امید من این است که این مُستند کوچک در این زمان که دیگر استاد میان ما نیست، هر چند صدا و صوت او ما را هدایت و در دل تاریخ موسیقی سیاّل، بتواند کمکی کو چک در حفظ خاطره و آموزش های بزرگ او باشد
صمیمیت و باز دلی او را فراموش نمی کنم و این مُستند را به او و هنرش و تمامی شاگردانش تقدیم می کنم
Zum Film
Dies ist ein Interview mit Ostad* Lotfi über sein künstlerisches Leben, und seine Musikschule Mirsa Abdollah in Teheran, im Monat Juni 2013, genau ein Jahr vor seinem Tode.
Er kannte mich nicht gut und deshalb war unser erstes Treffen durch unseren gemeinsamen Freund Behsad Yahaghi zustande gekommen. Nach kurzem Austausch wurden ihm meine Ambitionen klarer; ich wollte seine Erinnerungen und Aspekte zum methodischen Lehren festhalten, also willigte er ein. Ich genoss seine Ehrlichkeit und alle Freiheiten in seiner Schule, in Anwesenheit seiner Kollegen und Schüler.
Optisch und Akustisch spielte ich mich etwa eine Woche lang in seinem Tonstudio der Schule ein, wo er neben den Unterrichtsstunden an Schülern mit verschiedenen Instrumenten, auch mir für 2 Interviews zur Verfügung stand. Das Erste fand im Instrumentenwerkstatt und das Zweite am letzten Tag im Emfangslobby der Schule unterm Bild Mirsa Abdollah‘s statt.
Das erste Interview- um 7 Uhr morgens vor dem Unterricht- hatte autobiografische Aspekte; die Kindheit in der Stadt Gorgan*, später Umzug nach Teheran zwecks Studium der Musik.
Seine ständige Sorge war das Finden eines guten und kompetenten Tar-Lehrers und das wissenschaftliche Erlernen der Noten, zuerst während einer autodidaktischen Phase, bis er schließlich am Abendprogram des Konservatoriums einschreibt, später folgten Militärdienst und dann Immatrikulation an Teheraner Hochschule der schönen Künste.
Im zweiten Interview erzählt er von der Gründung der Mirsa Abdollah-Schule und deren Bereichen, Verlagsaktivitäten, Wiederaufbau des Sheyda*-Ensembles mit jungen Musikern, Neugründung des Sheyda-Frauenensembles und Sheyda Rekonstruktions-Ensembles, und von Organisations- und Koordinationsarbeit. Das dritte Teil des Films widmet sich optisch und akustisch der Arbeit des Meisters in seinen Klassen. Bei den Dreharbeiten strömten aus jeder geöffneten Tür schöne Klänge heraus, die wie Düfte für Nase, die Seele auch mal mit einem gesungenen Vers berührten. Das war in der Tat mein erster spontaner Eindruck von Entstehung und Formgebung der Töne.
Möge diese Dokumentation zur Erinnerung an seinen Lehren beitragen. Seine Stimme und Klänge begleiten uns in seiner Abwesenheit.
In Gedanken an sein großes Herz ist dieser Film ihm, seiner Kunst und all seinen Schülern gewidmet.
*****
گفت و گو با محمد رضا لطفی
از
نصرت پناهی نژاد
مکان: مکتب خانه میرزا عبدالله
زمان: روز
تهران خرداد سال 1392
قسمت اول: کشش به سمت موسیقی
نصرت: استاد چطور شد که شما به سمت موسیقی گرایش پیدا کردید؟
لطفی: والله در حقیقت اگر از زمان کودکی خودم نگاه بکنم و از آنجایی که فکر می کنم که اکثر هنرمندان از بدو تولد دارای یک استعداد و یک ماهیت خاص هنری هستند. من هم به این سمت کشیده و جذب شدم. شخصیت روحی هنرمندان در کودکی ویژه و متفاوت است. و این را من بدون شک مشترک همه هنر مندان می دانم. نه تنها هنرمندان ایرانی، فرق نمی کند . شامل همه هنرمندان در تما م دنیا
من از بچگی بدون اینکه فکر بکنم، اندیشه بکنم مدُام سوت می زدم. و شاید به حتم بگویم که اولین ساز من سوت زدن بوده. سوت زدن مرا راضی می کرد. بخصوص که من بچه ای خیلی آرام بودم و تنها بودم و توی خودم بودم و بیشتر زندگی من حتّی در کودکی در تاریکی گذشته است تا روشنایی، تا روز! زندگی من همیشه از فضای تاریک شروع شده. و حتّی در طفولیت در واقع، نیمه شب، وقتی که همه می خوابیدند من بیدار می شدم ، خیلی کوچک بودم ، یواشکی از خانه بیرون می رفتم و زیر نور ماه و ستارگان با گیاهان و حشرات و کرمها و سایر موجودات یک جور ارتباط بر قرار می کردم. البته یک ارتباط درونی داشتم و خودم هم نمی دانستم این چه چیز است! فقط احساس می کردم که دوست دارم ببینم حیات چه گو نه حرکت می کند. و دیگر موجودات، چه گونه زندگی می کنند. و دیگران برایم فقط انسان ها محسوب نمی شدند. از مرغ ها و خروسها، خرگوشها و سگ و گر به و غیر همه آنها برایم جذاب بودند و مایل به درک زیست آنها بودم.
.به همين دليل این حالت تمرکز را نسبت به حیات و نه فقط حیات انسانها، که در آن زمان آنقدر باآنها حساس نبودم ، بلکه به حیات و طبییعت سایر موجودات تمرکز داشتم.
یکی از علائق بچگی من این بود که در کوچه ها بروم. کوچه های آن زمان! آن زمان ها کوچه ها بسیار خلوت بودند. جمعیت شهر گرگان و توابع کلاآ به پانزده هزار نفر می رسید. آن کوچه های خلوت بسیار زیبا بودند. گرگان شهری پر قدمت است و دارای یک شهر سازی بسیار مهم و معماری با اصالت و تاریخی است. وقتی که نم باران آجرها را خیس می کرد و همینطور خشت های بزرگ مرسوم در گرکان که حتّی به پنجاه سانتیمتر می رسیدند، طعم خاصی در محیط شکل می گرفت. به اضافه آن گل های زردی که همیشه قبل از فروردین ماه توی سفال ها ی بالای دیوارها بیرون می زدند، خیلی جالب و فضا ساز بود.
من در این کوچه ها تنها راه می رفتم و نا خود آگاه سوت می زدم. و توی این کوچه ها سوت من می پیچید و اِکویی در می یافت. من از آن سوت لذت می بردم. در واقع بنیاد های مو سیقی من در ابتدا با سوت زدن شروع شد. و بعد سازهای کوچک که می توانستم به راحتی تهیه بکنم مثل نی لبک و فلوت و ساز دهنی و خلاصه سایر ابزار مو سیقایی کوبه ای که می شد به راحتی بدست آورد.
بدین گونه زندگی من تا کلاس اول دبستان به صورتی طبیعی طی شد. ولی من اصلا متوجه نمی شدم که این موسیقی است. و اصلا لغت موسیقی را نمی شناختم. و در آن دوره احساس نمی کردم که دارم کاری خاص انجام می دهم. همانطور که گفتم یک مورد کاملا غریزی و طبیعی و استعدادی در من بود.
این وضع تا موقعی که من به کلا س اول دبستان رفتم ادامه داشت. ما در دبستان معلمی داشتیم به نام آقای ملک. مادر این آقا معلم کلاس اول بود و خود او ورزش آموزش می داد. مادرش معلم وخانم خیلی خوبی بود. یک روز آقای ملک که معلم ورزش ما بود آمد سر کلاس گفت: که برای دفعه آینده هر کسی دو سه تصنیف برای خودش آماده خواندن و به کلاس بیاورد. دلیل واقعی این بود که در آن زمان ها امکانات خوبی برای ورزش وجود نداشت و حیات مدرسه کوچک بود و مدرسه فاقد هر
گونه وسایل برای بازی کردن و ورزش بود. بدین رو بخشی از فعالیت های فرهنگی در ساعت ورزش و به جای ورزش انجام می شد.
آن روز من به محض رسیدن به خانه به خواهرم گفتم. از آنجا که خواهرم شدیدا به موسیقی علاقه داشت، مثل برادرهایم، گفت که به من کمک می کند. و در نهایت دو تصنیف به من یاد داد و من این دو تا را به خوبی حفط کردم. این دو تصنیف یکی از پوران بود و دیگری از الهه. به هر حال هفته بعد سر کلاس ورزش آن دو تصنیف را خواندم. از کلمات آنها چیزی یادم نیست جز یک کلمه : شانه – که در تصنیف پوران خوانده می شد. و ملودی این بود: دای دای دای دای. که از آهنگ های معروف آن دوره بود که رادیو مُدام پخش می کرد.
در آن زمان برای بخش موسیقی هنوز صفحه نبود. صفحه های سنگی بود که در شهر ما هنوز رواج نداشت. تنها وسیله برای شنیدن مو سیقی رادیو بود. و در محیط خانه ماهمیشه رادیو روشن بود.
این در واقع شروع کار من با موسیقی بود. بعدا که بزرگتر شدم چون برادرم تار می زد و خیلی خوب می زد یک روز صدای تار اورا شنیدم ، شنیدن صدای تار او در آن روز به گونه ای یک اتفاق و یک تحول بسیار عجیب و غریب در من سبب شد .
ّبه هر صورت یک روزعصر من از خانه بیرون شدم. درِ خانه ما چند پله داشت و به محض این که در را باز کردم ، ساعت حدوداَ شش بعد از ظهر بود ولی هوا هنوز روشن بود، روبروی خانه ما یک ملاّ خانه بود به نام ملاّ قنبر که ما معمولا به آنجا می رفتیم، این ملاّ خانه رادیوی لامپی برقی داشت با آنتن های بلند که باید روی ساختمان بالا می رقت اگر نه خرِ خرِ زیاد داشت ولی در آن زمان چرا که گرگان هم مرز با ترکمن صحرا بود، رادیوی ارتش که برای لشکر یک واحد گرگان به کار می رفت بسیار قوی و خوب می گرفت بدون هیچ خرِ خِر. دارای یک قدرت یک کیلو واتی بود و همه امواج را تقویت می کرد.
خلاصه بیرون از درِ خانه آن رادیوی لامپی در آن فضای نیمه تاریک با روشنایی زیبایی که از پنجرۀ مقابل می آ مد. صدای گوینده رادیو اعلام کرد که هم اکنون به ساز سلوی آقای ایرج لطفی نوازنده تار در دستگاه همایون، اگر اشتباه نکنم، گوش کنید.
برادرم شروع کرد به تار زدن. من هم در آنجا در آن فضای خلوت که فاقد سرو صدای ماشین ودر سکوت کامل بود ما ندم و از رادیو صدای تار او را که یک تکنوازی بود از اول تا آخر گوش دادم. در همان جا یک اتفاق صوتی و معنوی و روحی موسیقایی در من بوجود آمد.
این اولین بار بود که من متوجه می شدم که موسیقی از رادیو پخش می شود و کسانی هم ساز می زنند.
چون برادرم را تا آن لحظه در حال تار زدن نشنیده بودم بعد از این شنوایی علاقه عجیبی نسبت به صدای تار و خود تار در دلم شکل گرفت و از آن لحضه آگاها نه علاقه خود را احساس کردم لاکن هنوز نمی دانستم با این علاقه مندی چه بکنم.
کسی را برای راهنمایی نداشتم. در آن دوره ها اصولاّ راهنمایی کردن زیاد مشروط نبود و در زندگی هر کسی بر پایه طبیعت و زندگی خودش و فرهنگ خانواده اش مشکلات خود را حلّ می کرد، مگر این که شخصی بود با شرارت های زیاد و درد سرزا که لزوم دخالت خانوده را می طلبید. من که آدم بسیار آرامی بودم و کاری به کار کسی نداشتم و تنها راه خودم را پیش می رفتم و همین خود بعدها عامل استقلال در تربیت هنری و در خلاقیت هنری من نقشی موثر داشت. بعد درک کردم که برای دیگر هنرمندان همین گونه بوده. وقتی کسی از کودکی وارد این مسیر می شود بدون هیچ غلط و درست کردن غریزه وار و طبیعی هنر را دنبال می کند و اصلاّ از بدو کودکی نمی خواهد در مدرسه گذاشته شود تا کسی مُدام به او بگوید این درست است وآن نه. چرا که خود موسیقی به طبع و غریزی وار حرکت می کند. و بر عکس آن شیوه باعث از بین رفتن خلاقیت های درونی و ذاتی میشود. بعد ها متوجه شدم که روان شناس های مدرن به این مسئله توجه دارند و می گویند نباید آموزش هنر را در کودکان حالتی شرطی و اجباری داد. چرا که از این طریق خلاقیت کاهش می یابد. در واقع خلاقیت در همان بدو از یک سالگی تا پنج و شش سالگی فُرم و تشکل می یابد. بعدا هر آموزشی و اکتسابی بر روی این فُرم شکل و تاثیر می کند.
بسیار خوب، من این شانس را داشتم که کسی در کار من دخالت نکرد و تا همین امروز کسی در کار من دخالت نمی کند. و خودم هم عادت کردم به این شیوه. خیلی ها از من ایراد می گیرند و می گویند که تو خودت می خواهی همه کار ها را انجام دهی! خوب همانطور که گفتم من عادت کرده ام، از بدو کودکی.
در این فاصله علاقه مندی من به کار بیشتر می شد و بیشتر به زندگی برادرم توجه می کردم. برادرم سنتور می زد و سنتور می ساخت و در خانه چند بار در حالیکه او بدنه سنتور رامی ساخت ، می دیدم که با پریموس کلاف سنتور را سوراخ می کند، من در نزدیکی او می ماندم و نگاه می کردم. این فضای موسیقی و ساز توی خانواده، طبعا به گو نه ای مثبت متاثرم می کرد. ولی هنوز آگاه نبودم که خودم چگونه به دنبال این قضیه باید بروم.
در فاصله تا کلاس هفت و هشت دبیرستان تا مو قعی که تار برادرم را جرات برداشتن کردم چهارده ساله شدم. خلاصه از کلاس هشت دبیرستان من این حرکت را آن چنان پیشگیری کردم تا که تار برادرم را بتوانم دست بزنم. یکی دو بار سنتور او را از زیر تخت برداشتم و با آن زدم. ولی چندان خوشم نیامد. ویلُن هم داشت و با ویلُن یک کم کار کردم. ویلُن را دوست نداشتم ولی تار را بیشتر از همه.
صوت و صدای آن تاثیر بیشتری در من می گذ اشت. خلاصه آخر سال هشتم دبیرستان در یک تابستان جرات برداشتن تار او را کردم.
ولی توی این فاصله نکته ای دیکر اتفاق افتاد و آن این بود: چون برادرم زراعت می کرد، حدوداّ ساعت ده و سی دقیقه صبح پس از باز گشت از زمین دراز می کشید و در رختخواب استراحت می کرد. قبل از خواب یک رُبع و یا بیست دقیقه دراز کشیده تار می زد. و چون خسته بود زود به خواب می رفت. من در این لحضه اجازه داشتم تار او را در کُمد بگذارم. وباید بگویم که وقتی که او تار می زد من در درگاه اتاقش می نشستم و عمیقا گوش و نگاه می کردم.
…….ادامه دار
Gespräch mit Mohammad Reza Lotfi
Von: Nosrat Panahinejad
Ort: Teheran, Mirsa Abdollah Schule
Zeit: Juni 2013
Erster Teil: Anziehung zu Musik
Nosrat: Meister, Wie kamen Sie zu Musik?
Lotfi: Wenn ich mich an meine Kindheit erinnere, denke ich, daß die meisten Künstler von Geburt aus eine gewisse Eigenheit und Begabung besitzen, also wurde ich auch in diese Richtung hingeleitet. Die seelische Persönlichkeit der Künstler in ihrer Kindheit ist sehr speziell, universell und nicht nur bei Iranern.
Seit frühestem Alter, ohne zu denken habe ich ständig gepfiffen. Also mit Sicherheit war dies mein erstes Instrument. Das befriedeigte mich, gerade weil ich ruhig, einsam und introvertiert war. Ein Großteil meines Leben, auch in der Kindheit, verbrachte ich in der Dunkelheit, nicht im Licht oder am Tage. Mein Leben begann stets in der Dunkelheit. Ja als Kind, wenn alle schliefen wachte ich auf, in der Mitternacht, ich war sehr klein, ging leise aus dem Haus und im Lichte des Mondes und der Sterne stellte sich eine Art innere Verbindung zwischen mir und anderen Wesen, Pflanzen, Insekten und Würmern ein und ich wußte nicht was sie war. Ich verspürte ein Bedürfnis beobachten zu müssen, wie die Dynamik im Leben ist, wie andere Wesen leben, und daß Andere, für mich nicht nur die Menschen waren. Hühner und Hähne, Hasen, Hunde, Katzen u.s.w. waren interessant und ich wollte ihre Lebensweise begreifen.
So war ich auf das Leben als ganzes konzentriert und nicht nur auf das der Menschen, auf die ich damals noch nicht so empfindlich war. Eine meiner Lieblingsbeschäftigungen war in die Gassen zu gehen, damals noch leere und ruhige. Die Einwohnerzahl von Gorgan, mit ihrer Umgebung zusammen gerechnet betrug gerade mal fünfzehntausend. Diese leeren Gassen waren sehr schön. Gorgan ist sehr alt und besitzt eine historische und originelle Architektur. Die typischen und bis zu fünfzig Zentimeter langen, von einem Regenschauer durchnäßten Ziegeln verbreiteten ein eigenes Geruch. Besonders markant waren auch die gelben Blüten, die im Monat Farvardin* aus den Fugen und auf den Mauern wuchsen. Ich ging in diesen Gassen und pfeifte spontan vor mir hin und der Klang füllte die Umgebung und hallte von den Mauern zurück. Ich genoss dies so. Eigentlich entstand meine musikaliche Basis aus diesem Pfeifen heraus. Später kamen andere, einfach zu ergatternden Instrumente hinzu, wie Flöten, Mundharmonika und Trommel. Bis zur ersten Klasse verging die Zeit so , ohne daß ich mir bewußt war, dies alles sei Musik, ja ich kannte diesen Begriff gar nicht und betrachte dieses Tun nicht als etwas besonderes. Wie gesagt, das war eine rein emotionale, natürliche Begabung. Das dauerte bis zur ersten Klasse. Wir hatten einen Lehrer, der Herr Malek hieß. Seine Schwester lehrte in der ersten Klasse und er selbst war der Sportlehrer. Frau Malek war ein guter Mensch und eine sehr gute Lehrerin. Eines Tages sagte uns Herr Malek, jeder solle nächstes Mal zwei, drei Lieder vorbereiten und in der Klasse präsentieren. Der wahre Grund war, daß die Schule über keine guten sportlichen Möglichkeiten verfügte und der Hof klein war. Also wurden einige kulturellen Aktivitäteten anstelle des Sports und während des Sportunterrichts durchgeführt. Als ich nach hause kam, erzählte ich meiner Schwester von der Aufgabe. Sie war wie meine Brüder sehr an Musik interessiert und wollte mir sofort behilflich sein und brachte mir ein Lied von Pouran* und eins von Elahe* bei, die ich ganz gut auswendig lernte. In der darauf folgenden Woche sang ich die beiden Lieder während des Sportunterrichts; ich erinnere mich nicht mehr an dem Text, außer ein Wort: der Kamm, bei Pourans Lied. Die Melodie war so: day, day day day day, was damals populär war und andauerdnd vom Radio ausgestrahlt wurde. Es gab damals noch keine LP’s. Es gab nur Steinplatten, die jedoch in unserer Stadt nicht gab. Um Musik zu hören benutzte man also das Radio, was in unserem Haus ständig lief.
Das war so zu sagen der Beginn meiner musikalischen Arbeit. Später, als Jugendlicher, hörte ich eines Tages dem Tarspiel meines älteren Bruders zu, der sehr gut spielte, was an dem Tag etwas in mir veränderte.
Eines Tages ging ich über die paar Treppen vor unserem Haus hinaus, so gegen 6 Uhr abends, es war noch hell. Gegenüber wohnte ein Mullah namens Ghanbar, den wir oft besuchten. Er hatte ein röhrenverstärktes Radio, mit langen Antennen, die auf dem Hausdach installiert wurden, um Empfangstörungen zu minimieren. Allerdings, da die Stadt Gorgan mit Turkmensahra* benachbart war, wo das Militär über einen ein-kilowatt-starken Sender verfügte gab es weniger Verzerrungen. Jedenfalls, an diesem Abend, halbdunkel, in einem sanften Licht von gegenüber, verkündete die Stimme aus dem Radio, daß man jetzt ein Solostück von Iradj Lotfi in Dastgah Homajun* hören wird, wenn ich mich recht entsinne. Also fing mein Bruder an zu spielen. In dieser Atmosphäre, ohne Lärm von Maschinen, in absoluter Ruhe hörte ich seinem Solospiel bis ende zu. Da passierte ein akustisch. geistig, seelischer Wandel in mir. Zum ersten Male begriff ich, daß es Menschen gibt, die Musizieren und daß ihre Musik vom Radio ausgestrahlt wird. Ich hörte erstmals von dieser Perspektive dem Tarspiel meines Bruders zu. Es entstand ein großes Interesse am Klang des Tars und an das Instrument Tar überhaupt in mir. Jedoch wußte ich noch nicht, wie man damit umgeht.
Ich hatte keine Leitfigur. Damals war das Leiten ja auch nicht üblich. Basierend auf kulturellen Gegebenheiten in der Familie fand jeder selbst heraus, seine Fragen zu beantworten, seine Probleme zu lösen. Es sei denn es handelte sich um einen unruhigen Burschen, der der Familie Unanehmlichkeiten verschaffte und einer Belehrung bedürfte. Ich war ein ruhiger Mensch, der den eigenen Weg ging, und diese Eigenschaft hatte den entscheidenden Einfluß auf meine Selbsständigkeit und künsterlerische Innovation. Später merkte ich, daß dies wohl bei anderen Künstlern ähnlich sein dürfte. Wer schon als Kind diesen Weg beschreitet, folgt intuitiv dem Pfad der Kunst, ohne auf richtig und falsch zu achten folgt er seine eigene natürliche Entwicklung. Daher will er gar nicht in einer Schule andauernd für das Richtige oder Falsche belehrt werden. Im Umkehrschluß würde eine solche Erziehung seine innere Innovation zerstören. Später erfuhr ich, daß die moderne Psychologie diesbezüglich eine konditionelle und erzwungene Erziehung meidet, da sonst innovatives Verhalten darunter leiden würde. Überhaupt entwickels sich dieses zwischen dem ersten und fünften, sechsten Lebensjahr statt, und beeinflußt jenes Lernen und Absorbieren in den Folgejahren.
Ich hatte das Glück, daß niemand sich in meinen Angelegnheiten einmischte und heute ist es auch nicht anders, und ich habe mich daran gewöhnt, so daß viele mich kritisieren, daß ich alles selbst erledigen wolle! Das wurde mir eben seit meiner Kindheit zur Angewohnheit.
Inzwischen interessierte ich mich immer mehr für die (musische) Arbeit und fürs Leben meines Bruders, der Santur* spielte und baute. Manchmal beobachtete ich ihn, während er ein Loch in den Holzrahmen einbrannte. Diese musikalische Atmosphäre in der Familie beeinflußte mich natürlich, dennoch wußte ich selbst noch nicht wie es weiter geht.
Diese Phase dauerte bis zum siebten, achten Schuljahr an, bis ich mal den Mut fand, sein Tar in die Hand zu nehmen, als sich vierzehn war. Ein paar Mal zog ich sein Santur unterm Bett heraus und spielte es, was mir nicht so gefiel. Eine Geige hatte er auch und ich probierte sie ein wenig; ich mochte sie nicht. Die Tar gefiel mir am besten, ihr Klang bezauberte mich. Also zum Schluß des achten Schuljahrs fand ich den Mut dazu.
Noch etwas: Mein Bruder arbeitete auf dem Feld und machte meist gegen zehn uhr dreißig eine Pause, er kam nach Hause und legte sich auf den Boden und spielte so zwanzig Minuten liegend Tar, bis er irgendwann einschlief und dann durfte ich seine Tar in den Schrank stellen. Während er spielte beobachtete und hörte ich ihm intensiv zu.
Weiteres folgt …..
Übersetzung aus dem Persischen: Mehrdad Farsidjani
__________________________________________________________________________________
Sheyda: Einer der wichtigsten Poeten und Liedermacher des 19. Jahrhunderts
Tar , Setar: Iranische Langhalslauten
Radif: Eine geordnete Sammlung von überlieferten Melodien, wörtlich etwa wie Anreihung
Ostad: Meister
Gorgan: Stadt südostlich am Kaspischen Meer
Farvardin: Erster iranischer monat im Frühling, etwa 21.März bis 21. April
Pouran, Elahe: Damalige zeitgenößigen Sängerinnen
Turkmensahra: Gebiet östlich vom Kaspischen Meer
Dastgah Homajun: Eins der Sieben tonalen Systeme, Dasgtgah’ha
Santur: Seitenschlaginstrument, ähnlich dem Hackbrett
Mohammad Reza Lotfi
Mirza Abdollah’s Music School
di
Nosrat Panahi Nejad
Copyright © fotografia e testo Nosrat Panahi Nejad
********
Rassegna stampa di anteprima del documentario
Mohammad Reza Lotfi
Mirza Abdollah’s Music School
di
Nosrat Panahi Nejad
alla Casa della cultura di Arasbaran 18 febbraio- 2016 Teheran
*********
La proiezione
di
“Mohammad Reza Lotfi Mirza Abdollah’s Music School”
di
Nosrat Panahi Nejad
26 Maggio ore 19.00 Università di Zurich